حاتم را پرسیدند که: " هرگز از خود کریمتر دیدي؟ " گفت: بلی، روزي در سفر خانه غلامی یتیم و ناآشنا مهمان شدم، او دو گوسفند داشت. فی الحال یک گوسفند بکشت و بپخت و پیش من آورد.مرا قطعه اي (جگر) از آن خوش آمد، بخوردم و گفتم ...