هنگام غروب، پادشاه از شکارگاه به سوي ارگ و قصر خود روانه می شد.در راه پیرمردي دید که بارسنگینی از هیزم بر پشت حمل میکند.لنگ لنگان قدم بر میداشت و نفس نفس صدا می داد.پادشاه به پیرمرد نزدیک شد و گفت ...