غولهايی در فضا هستند که میتوانند همه ستارهها را ببلعند. میتوانند تمامی فضا را نابود کنند.
"سياهچالهها"!
قرنهاست که کاملاً پنهان ماندهاند، ولی اکنون دانشمندان سودای قلمرو تعريفنشده آنها را در سر دارند. آنها دريافته اند که سياهچالهها تنها بر قوانين ستارهها و کهکشانها حاکم نيستند، بلکه همه ما اينجا بر روی زمين هم تحت فشار آنها قرار داريم. زيرا "سياهچالهها" ممکن است کليد درک ماهيت راستينِ "حقيقت" باشند.
کره زمين را برداريد و آن را به اندازه يک تيله کوچک کنيد، به اين شکل شما شيئ چنان به هم فشرده را به وجود آورده ايد، که حتی نور هم با 186.000 مايل در ثانيه هم نمیتواند از حوزه جاذبه فوق العاده آن اجتناب کند. نامش "سياهچاله" است.
دانشمندان فيزيک نجومي فکر میکنند که سياهچاله ها ممکن است در زمانیکه ستارهها تحت فشار وزن خودشان، انرژی خود را از دست داده اند، شکل گرفته باشند. ما خيلی مطمئن نيستيم چرا؟ چون سياهچالهها مکانهايی هستند که قوانين پذيرفته شده فيزيک در آنها از بين میروند. تعداد انگشت شماری هستند که در حال حاضر گامهای بلندی را در جهت آنچه که در اين سياهچاله ها در جريان است، بر داشته اند و قوانين تازه فيزيک هم دلالت بر مفهومس حيرت انگيز دارند، من و شما و همه جهانی که در آن ساکن هستیم، شايد چيزی به جز يک تصوير نباشيم.
در زادگاه من در "میسی سی پی" چاهی وجود داشت که هميشه کنجکاوی مرا بر می انگيخت تا بفهمم در ته آن چه خبر است. همانجا مینشستم و به درون آن سنگريزه می انداختم و بیتابانه منتظر شنيدن صدای برخورد آن با آب بودم. اما به جز سکوت ،چيزی نصيبم نمیشد.
يک روز يک سرباز اسباببازی را برداشتم و برايش از يک دستمال گردن ،چتر درست کردم و همينطور که از چاه پايين میرفت نگاهش کردم، میخواستم بدانم وقتی به ته چاه برسد چه اتفاقی برايش می افتد! شايد هم اصلاً تا ابد همينطور در آن تاريکی غير قابل نفوذ پايين میرفت.
امروزه، تئوريسينهای فيزيکدان، در سياهچالهها غرق شده اند، همانطور که من آن روز در آن چاه قديمی فرو رفته بودم. آنها سعی میکنند بفهمند اين سياهچالهها واقعاً چطور عمل میکنند و درباره جهان چه دارند که به ما بگويند. اين يکی از آن چيزهاييست که مثل افسانههای علمی تخيلی به نظر میرسد. تازه بهتر از آنها هم هست. چون واقعيست.
سياهچاله، پنجره ايست به جهان که ما هيچ تعريفی برايش نداريم. حتی هنوز نمیتوانيم هيچ ساختار ذهنی هم از آن داشته باشيم تا بشود به خوبی تصورش کرد.
ما در اين دنياي غريب با جاذبهای قدرتمند قرار گرفتهايم که در آن ديگر مسير سر راستی وجود ندارد. حتی نمی توانيد ببينيدش. در عين اضطرابآور بودن، هيجان انگيز هم هست. انديشه سياهچاله ها، بسط قانون جاذبه است. هر چه به يک موضوع بزرگ نزديکتر باشيد، کشش جاذبه (گرانش) آن سرعت هر چيزی را که در جهت اجتناب از آن باشد کمتر میکند.
سطح زمين چهار هزار مايل از مرکز آن فاصله دارد، بنابراين، نيروی جاذبه در اين بالا خيلي قوی نيست، حتی يک بچه هم میتواند برای يک يا دو ثانيه در برابر آن مقاومت کند، اما اگر مي توانستيد زمين را کوچک کنيد همه حجم آن به مرکز نزديکتر میشد و نيروی جاذبه به قدرت خارق العاده ای میرسيد. هيچ چيزی نمیتوانست سرعت کافی برای ترک سطح زمين را داشته باشد، نه فقط يک پسر بچه در حال جهش بلکه حتی ذرات نوری که از کفشهايش بيرون میزد هم گير میافتاد. بنابراين اگر میخواهيد سعی کنيد چيزی را خلق کنيد که آنقدر فشرده باشد که حتی نور هم نتواند از آن اجتناب کند، يعنی در تلاش به دست آوردن سيستمي هستيد که به حدی فشرده است که سرعت فرار از اين شئ بالاتر از سرعت نور خواهد بود. آنهم هم در حالی که سرعت نور 186.000 مايل در ثانيه است. بنابراين ، میبينيد که سرعت خيلی بالايی خواهد شد.
جاذبه خيلي ضعيف است و من فکر میکنم که اين خيلی هم غير منتظره هست. انگار که همه زمين روی
يک کشتی حمل راکت قرار گرفته تنها کاری که بايد کرد اين هست که هفت مايل در ثانيه سرعت داشته باشيد تا بتوانيد از زمين خارج بشويد. برای رسيدن به يک سياهچاله بايد خورشيد را کلاً خُرد کنيد تا قطر آن کمتر از چند کيلومتر بشود و حالاست که میشود با سرعتی بيش از سرعت نور سفر کرد تا بتوان از اين جاذبه اجتناب کرد. پس ، هيچ چيزی نمیتواند از آن فرار کند و همه شئ مورد بحث، سياه میشود.
کريستين آت"، متخصص فيزيک نجومي"، در انستيتوی تکنولوژی کليفرنيا تلاش در درک اين دارد که چطور چنين موضوعات آسمانی غريبی همچون سياهچالهها در کيهان شکل گرفتهاند! او درباره آنچه که در زمان پايان عمر يک ستاره غول پيکر اتفاق میافتد و ستاره رو به کوچک شدن میرود، مطالعه میکند.
روندی که قابل مقايسه است با از نفس افتادنِ يک دونده خسته ماراتُن. بعضی وقتها میتوانيد يک ستاره را در طول حياتش با دوندهای مقايسه کنيد که تازه شروع به مصرف اکسيژن کرده. همين موضوع درباره يک ستاره هم صدق میکند. هيدروژن را به آهستگی به هيليُم تبديل میکند و انرژی زيادی را از هر اتم هيدروژنی که می سوزاند به دست میآورد. بعد از اينکه از کار ذوب هيدروژن به هيليُم فارغ شد، به مواد سنگينتر و سنگينتر میرسد و اين سوخت و ساز تندتر و تندتر میشود و در نهايت هم به آهن میرسد و اين هم همان وقتيست که سوخت ديگر تمام شده و سوختی وجود ندارد و به عبارت سادهتر مثل يک دونده ماراتن هست که در يک دوی ماراتن به ديوار خورده اما برعکس يک دونده که میتواند انرژيش را با غذا و نوشيدنی دوباره به دست بياورد.
يک ستاره در حال مرگ راهی برای بازگشت دوباره ندارد. ديگر هيچ توليد گرمايی وجود ندارد، هيچ توليد انرژی در هسته آن اتفاق نمیافتد. پس جاذبه هم شروع به کم شدن میکند و وقتی هيچ چيزی وجود ندارد تا فشاری توليد کند که پايدار بماند، از پا میافتد.
موجهای شوک از راه میرسند و اين موجها به جنبش میافتند و در واقع همه ستاره را منفجر میکنند که اين همان پديده ايست که به آن "ابَراَختر" میگويند.
مرگ پيچيده يک ستاره غول پيکر ديدنیترين اتفاقیست که فضانوردان تا کنون ديدهاند. ناظران چينی، يکي از اين انفجارها را در 1054 مشاهده کردند. به شدت درخشنده بود. حتی برای يک روز کامل میتوانستند آن را تماشا کنند. دو تای ديگر هم 400 سال پيش منفجر شدند.
يک چنين انفجارهای عظيمی تَلی از گاز و غبار را تا صدها سال نوری پراکنده میکند که تا به امروز، همچنان
قابل ديده شدن و گسترش هستند، اما آنچه که مورد توجه محققين سياهچاله هاست، انفجار نيست بلکه آن اتفاقیست که در مرکز ستاره در حال مرگ رخ میدهد.
ستاره شناسان امروزی هرگز شاهد انفجار هيچ ستاره ای در کهکشان خودمان نبوده اند اما فيزيک تئوريک ميگويد که اگر ستاره به اندازه کافی بزرگ باشد، هسته در حال از بين رفتن آن بايد چنان کوچک شود تا به فرم يک سياهچاله در آيد. یک بالون را بعنوان يک ستاره فرض کنيد و اين ستاره ، با سوزاندن حرارت هسته ای زنده باشد و همينطور که به اين کار ادامه میدهد، به مواد سنگينتری مثل اين اسفنجها میرسد و همه اين انرژی آزاد میشود. مثل انرژی آزاد شده در يک بمب، پس همينطور که ستاره سوختش را از دست میدهد شروع به سرد شدن هم میکند و در حال سرد شدن، ديگر هيچ فشاری عمل پشتيبانی را برايش انجام نمیدهد. پس تحت فشار وزن خودش شروع به فرو ريختن میکند و اين کار ادامه پيدا میکند تا اينکه خيلی کوچک بشود و اينجاست که مقاومت بر عليه فشار خرد شدن ذرات در هم شروع میشود. در چنين مرحله ای اين ستاره کمی بزرگتر از اندازه زمين هست و با فشرده شدن بيشتر و بيشتر همه الکترونها و اتمها بيشتر و بيشتر به هم نزديک میشوند.
حالا اگر اين جرم چند برابر بزرگتر از جرم خورشيد باشد حتی کوچکتر از اين هم میشود، در حاليکه هيچ فرمی از فشار وجود ندارد که بتواند در مقابل اين فرو رفتن مقاومت کند. پس آنقدر به کوچک شدن ادامه میدهد تا اينکه تبديل به يک سياهچاله میشود. ولی آيا چنين تخريب عجيب ستارهای واقعاً در کيهان وجود دارد؟ و آيا ممکن است که در مرکز بعضی از آن ابرها و گازها و غبارهای ناشی از يک ابَر اَختر پنهان باشند؟
"کريستين آت" و گروه نظريه پردازان فيزيک نجومي در "کلتِک" (انستيتوي تکنولوژي کليفرنيا ) تلاش در کشف اين دارند که آيا ستارههای منفجر شده، حقيقتاً به فرم سياهچاله در میآيند يا نه! البته من به طور کلی، واقعاً در باره ستاره هايی که منفجر میشوند.
هيجان زيادی دارم، اولاً برای به دست آوردن يک سياهچاله (angular momentum) احتياج به يک تکانه زاويه ای معين داريد تا يک گرداب سياهچاله ای ايجاد شود و مقدار اين تکانه زاويه ای زيادی هم بايد زياد باشد. دو راه برای دريافتن اينکه، واقعاً در زمان مرگ يک ستاره سياهچاله فرم میگيرد يا نه، وجود دارد.
يک راه اين است که صبر کنيم تا يک ابر اختر در کهکشان خودِ ما خاموش شود و از تمامی ابزار مدرن ستارهشناسی برای بررسی آن استفاده کنيم.
يک ابر اختر درون کهکشانی اطلاعات زيادی را به ما میدهد. برای هفتهها خواب را از ما میگيرد. اما متاسفانه فقط يک يا دو بار در يک قرن اتفاق میافتد. بنابراين ، "کريستين" و تيم او راه ديگری را انتخاب میکنند.
منفجر کردن ستارهها در درون ابَر کامپيوترهای پر قدرت. اين آزمايش ساده ای نيست.
در حقيقت تا به حال هيچ کسی آن را انجام نداده، اما "کريستين" در راهِ رسيدن به مقام اولين نفر در اين مسير است. شبيه سازی فروپاشي يک ابَراختر سماوی و فرم گرفتن سياهچاله خيلی خيلی دشوار هست، چون قوانين فيزيک زيادی را میطلبد.
نسبيت کلی برای جاذبه،ديناميک سيالات برای گازها و فروپاشیها ، يعنی در کل، فيزيک ذره ايست که اين شبيهسازی را انجام میدهد مثل يک تلاش برای پيشبينی هواست.
"تا به حال، "کريستين" براي انفجار مجازی يک ستاره به روشی که شبيه به يک ابراختر واقعی باشد ناموفق بوده، اما پس از سالها پالايش فيزيک و رياضيات فکر میکند که ممکن است اولين کسی باشد که
کاملاً میداند يک سياهچاله چگونه ايجاد میشود. درست همينجا يک اتفاق افقی در حال رخ دادن هست و اينهم يک سياهچاله در مرکزش.
حيرت انگيز هست
.اين اولين باريست که ما داريم چنين چيزي را میبينيم. مطلب غير منتظره اينکه اغلب شبيه سازیهای مورد نظر در حقيقت انفجار ندارند، فقط رو به اضمحلال میروند. يک "بَنگ" نيست ، بلکه يک "ناله" است
نامش اَبَر اختر (supernova) نيست. بلکه (unnova) غير اختر است. در واقع همه چيز در سياهچاله ته نشين میشود و ستاره به آرامی اما با قطعيت، ناپديد میشود. اين میتواند يک واقعيت باشد
که اغلب ستارهها يا کسر بزرگی از ستارهها فقط ناپديد میشوند.
ما هيچ سابقه ای از آنها در اختيار نداريم هيچوقت تا به حال يک غير اختر (unnova) را نديده ايم.
اگر "کريستين" درست بگويد و سياهچاله در سکوت شکل بگيرد، پس اين همنوع خواران کيهانی بايد جايی در همين اطراف ما پنهان باشند و ما هم هرگز متوجه آنها نشويم.
پيدا کردن سياهچالهها بینهايت دشوار هست.
حتی اگر سياهرنگ هم نبود و انرژی تشعشعی هم داشت فقط میشد وقتی به وجودشان پی برد که در 20 مايلی ما باشند و اين در حاليست که حتی در فاصله 10 سال نوری دورتر هم غير قابل ديده شدن هستند. حتی با بهترين تلسکوپهايی که ما در اختيار داريم. اما اگر سياهچالهها تقريباً غير قابل ديدن هستند. کسی به اين مرد چيزی درباره آن نگفته او اين 30 سال اخير را در شکار يکی از آنها گذرانده
يکی از غول پيکرهای آن و هم درست در قلب کهکشان "راه شيری" خودمان .
کشف او ، تمامی ايده ها را درباره اينکه، جهان ما بر چه مبنايی عمل میکند واژگون کرده است.
در 1931 ،"يک محقق تلفن بِل ،"کارل جنسکی در حال آزمايش يک سيستم ارسال پيام راديويی از فراز اقيانوس اطلس به اروپا بود. او دچار مشکل صداهای پيش زمينه شد.پس از دو سال کار دقيق "جنسکی" بيشتر اين تداخلات را برطرف کرد. اما يک سيگنال غريب، به هيچ وجه مرتفع نمیشد و به بلندترين حد خود میرسيد، وقتی که آنتن رو به صورت فلکی شکارچی در قلب "راه شيری" میچرخيد، سيگنالی بود که به هيچ وجه مثل سيگنالهايی که يک ستاره ايجاد میکند نبود. ستاره شناسان مشکوک به اين شدند
که اين ممکن است از يک شئ فرضی آمده باشد که همواره وجود داشته، اما هرگز کشف نشده.
"يک سياهچاله"
اما هيچ راهی براي فهميدن اين موضوع وجود نداشت.
مرکز راه شيری ما با غبارهای غليظی از ديد پنهان است، تا اينکه 25 سال پيش يک ستاره شناس آلماني به نام "راينهارد گنزل" راهی را برای مشاهده از خلال غبار پيدا کرد. مشکل اين هست که ما در وسط راه شيری قرار گرفته ايم و مرکز کهکشان، در امتداد، سراسر اين کهکشان چرخانی قرار گرفته که ما در آن ساکنيم. و همه اين غبارها و گازها بين ما و مرکز کهکشانی واقع شده. بنابراين ما نمیتوانيم آن را به صورت مرئی ببينيم. اما در طول موجی طولانیتر اين غبار کارايی خودش را از دست میدهد.
نور مادون قرمز، با طول موج بلندش برای نفوذ در اين پرده ، عالی عمل میکند، اما در عبور از بخار آب موجود در اتمسفر زمين خيلی بد عمل میکند. بنابراين ، راينهارت گنزل به سوي بلندترين و خشکترين نقطه زمين به راه افتاد. صحرای "اَتاکاما" در شيلی.
در آغاز 1992 ، او و تيم تحقيقاتیاش در انستيتوي "مکس پلنک" يک کمپين ديرپا را آغاز کردند تا دريابند، واقعاً چه چيزی عامل اين سيگنال عجيب در مرکز راه شيري است. ما در حقيقت در مرکز راه شيری حجم فشرده ای از ستارهها را پيدا کرديم. درست هم در حوالی مرکز راه شيری بود که همه چيز دور آن در گردش است و بعد اولين شک ما بر انگيخته شد که شايد چيزي آنجا باشد. راينهارت به اين انديشيد که شايد يک سياهچاله بتواند به عنوان يک مرکز جاذبه عمل کند و باعث شود که ستارهها به دور آن بچرخند. پس خودش را آماده يک راه طولانی کرد. هر ساله ، او تصاوير ديگری بر میداشت که حرکات اين حجم ستارهها را در قلب کهکشانمان دنبال میکرد. تيم بزرگی را تشکيل داد تا در انجام حجم انبوهِ دادهها به او کمک کنند و از تکنيک تازه ای به نام ديد انطباقی (Adaptive Optics) استفاده کرد تا تصاوير اين ستارههای دور را شفافتر کند. به اين ترتيب اگر شما بخواهيد بدانيد که مرکز کهکشان با يک تلسکوپ معمولی چه شکلی است تصويری مثل اين را خواهيد داشت.
تاثير اين ديد انطباقی همانطور که در سمت راست میبينيد واقعاً شگفت انگيز است. میبينيد که اين تصاوير چقدر زيبا میشوند.
اين واقعاً همان تصوير است. میتوانيد اين دو ستاره را در اينجا در سمت چپ ببينيد. در اين تصوير محو در همينجا اين دو ستاره در سمت راست هستند
با عبور سالها، الگوی جالب توجهی به دست آمد. ستارهها حرکت میکردند، بسيار هم با سرعت. اين چيزی بود که هيچ ستارهشناسی تا کنون مشاهده نکرده بود. يک دو جين، و بعد 20 و بعد هم 30 ستاره همگی با يک سرعت وحشتناک به دور شئ مرکزی که کاملاً سياهرنگ و بینهايت فشرده بود در گردش بودند. آيا اين میتوانست اولين اثبات وجود سياهچالهها باشد؟ در اينصورت ، آيا واقعاً يکی از آنها همينجا درست در مرکز کهکشان خودِ ما وجود داشت؟
شما برای ديدن چيزی يا اثبات وجود چيزی که واقعاً نمیتوانيد آن را ببينيد چه میکنيد؟ ممکن است فکر کنيد که يک سياهچاله به معنای چيزيست که نور نمیتواند از آن فرار کند، اما شما جاذبه را داريد فقط به منظومه خورشيدی فکر کنيد، خورشيد را در مرکز داريد و بعد هم کرات را داريد. کرات ديگر به آهستگی به دور خورشيد میچرخند و هر قدر به خورشيد نزديکتر باشيد، سرعت گردش کره هم بيشتر است. پس با اين فرض در ذهن، خورشيد را برداريد، نتيجه ميگيريد که يک شئ مرکزی وجود دارد که حجم منظومه ای به دور آن بر روی مدار سياره ای در گردش است اين همان کاريست که ما داريم انجام میدهيم. اينها ستارههايی هستند که ديده میشوند.
در مرکزي ترين نقطه، مرکز راديويی قرار دارد که ما انتظار داريم محل استقرار سياهچاله باشد. اين بهترين ستاره ماست که ما 15 سال است در حال رديابی آن هستيم تا مدار کاملش را بدست بياوريم. اين ستاره که ملقب به "S2" است، با سرعتی خارقالعاده در حرکت بود و در نزديکترين مکان نسبت به نقطه تاريک مرکزی راينهارت و تيمش سرعت آن را يازده ميليون مايل در ساعت بر آورد کردند.
چيزی که ما از اين موضوع دريافتيم، اينکه فقط يک توده مرکزی درست در همينجا واقع شده. در مکان منبع راديويی که آنهم دارای چهار ميليون توده خورشيدی است، واقعاً نمیتواند هيچ مفهوم شناخته شده ديگری به جز سياهچاله داشته باشد.
"راينهارت گنزل" ، اولين کشف قطعی را درباره يک سياهچاله بدست آورد، اما حتی مهمتر از آن تيم او جرمی را يافتند که بايد ميليونها ستاره را در طول حيات خود بلعيده باشد. ستارهشناسان به آن "سوپر سياهچاله" میگويند. اما با وجود بزرگ بودن اين اکتشاف اين تنها میتواند اولين يافته از يافتههای بيشمار غير عادی ديگر باشد.
قدم بعدی، دريافتن اين بود که در يک سياهچاله چه میگذرد! چه اتفاقی برای ستارهها و کرات و حتی مردمی که بيش از اندازه به اين حفره مکنده نزديک باشند میافتد؟ هيچ تلسکوپي هرگز نمیتواند درون يک سياهچاله را ببيند. برای درک اينکه آنها چگونه حقيقت را در هم میپيچند، ما بايد تماشا کردن را متوقف کنيم و شروع به گوش کردن کنيم. خيره شدن به مرکز کهکشان خودمان يعنی نگاه به يک شئ کاملاً نامرئی. اما با وزنی به اندازه 4 ميليون ستاره حالا ستارهشناسان معتقدند که تقريباً هر کهکشانی يک سوپر سياهچاله را در مرکز خودش دارد. اما اينها چه هستند؟
تخيل علمی ، آنها را به عنوان ماشينهای زمان کيهانی قلمداد میکند. يا حتی معابری به جهانهای موازی. اما دانشمندان حقيقی معتقدند که حقيقت، غريب تر از تخيلات علميست.
شما در آستانه ورود به دنيايی هستيد که در آن بسيار بزرگ و بسيار کوچک، غير قابل تشخيص اند. دنيايی که حقيقت و تصور ، يکی هستند و مثل هم.
"جولی کامرفورد" ستاره شناس، به مطالعه دهها مرکز کهکشانی، در تلاش براي يافتن نشانههايی از سياهچالهها و اميد به آموختن بيشتر درباره اين سوژههای گيج کننده مبادرت داشته است. معلوم شد که تقريباً در همه کهکشانها هر جا را که بررسی میکنيم، همه يک سوپر سياهچاله در مرکز خودشان دارند.
سوپر عظيمها ، همانها هستند که اجرامی بين يک ميليون تا يک بيليون برابر جرم خورشيد دارند. شما میتوانيد يک سوپر سياهچاله را در زمانی که گاز روی آن ريخته میشود، ببينيد. درست پيش از اينکه گاز روی آن را بگيرد، داغ میشود و انرژی زيادی را آزاد میکند و میتواند واقعاً به شکل درخشانی قابل رويت باشد، اما وقتی "جولی" به بررسی اين گاز درخشان که سياهچالههای غولپيکر را محاصره کرده بودند پرداخت. چيزی کاملاً غير منتظره را يافت، يک رقص کيهانی در جريان بود، در حجمی که تقريباً غير قابل باور است.
میشود دو نقطه اوج را ديد و نه فقط يک نقطه. شما انتظار يک نقطه اوج را از يک سياهچاله داريد که برای خودش در کهکشان ته نشين شده باشد. ولی ما دو نقطه را با دو شتاب مختلف ديديم و اين بلافاصله ما را از جا کند که اين بايد يک مطلب جالب توجه باشد.
"جولی" به اين فکر افتاد که چه اتفاقی میافتد وقتی دو کهکشان به هم برخورد کنند! و اگر هر دو هم در مرکزشان يک سياهچاله داشته باشند، چه اتفاقی برای اين جرمهای عظيم میافتد؟
وقتی دو کهکشان به هم برخورد میکنند، سياهچالههای مرکز آنها به جای تصادف سر به سر، شروع به چرخش گردابی يا رقص میکنند و راه ديدن اين رقص والتز (والس) سياهچالهای تماشای نوری است که از آنها ساتع میشود. پس برای سياهچالهای که به طرف ما میآيد، نور دريافتی که طول موج کمتری دارد، به هم میخورد و ما نور آبیتری میبينيم و در سياهچالهای که از ما دورتر میشود، ما شاهد نورهايی با طول موجهای طولانیتری هستيم که سرختر به نظر میرسند. پس اين نور سرختر و آبیتر هست که رقص والس سياهچالهای را آشکار میکند. ما هر بار که آن را میبينيم، در سالن رصدخانه دستها را به هم میزنيم، واقعاً نمیشود از آن دل کند.
در حال اسکن کردن کيهان "جولی" بارها و بارها شاهد اتفاق افتادن اين رقص بوده.
کهکشان از پی کهکشان سياهچالهها با هم جفت میشوند و شبهای کيهانی را پر از رقص میکنند. ما 90 کهکشان را از وقتي که جهان نصف عمر خودش را داشته شناسايی کرده ايم و متوجه شديم که 32 عدد يا تقريباً دو سوم آنها دارای سياهچالههايی هستند که امضای اين رنگهای آبی و سرخ را دارند. اين واقعاً غير منتظره بود که چنين کسر بالايی از سياهچالهها به هيچوجه در مرکز کهکشان نبوده بلکه در حال رقص والس با يک سياهچاله ديگر بوده باشد. دانشمندانی مثل "جانا لِه وين" معتقدند که کشف سياهچالههای رقصان راه نوينی را برای درک اينکه چه در درون آنها میگذرد گشوده است. چون رقص آنها شايد تنها قابل ديدن نباشد، ممکن است قابل بررسی هم باشد.
دانشمند رويا گرا، "البرت اينشتاين" فضا و زمان را به عنوان ماده ای انعطافپذير میديد که میتوانست به وسيله جاذبه دچار تغيير شود. يک سياهچاله در اين مورد يک حفره بسيار عميق خواهد بود. وقتی دو سياهچاله بيش از حد به هم نزديک میشوند، اين دو چاه در گردش زمان و فضا را به هم میزنند و موجهايی ساتع میکنند که میتوانند در سراسر جهان منتشر شوند. اين موجها میتوانند در جهان منتشر بشوند. آنهم با سرعت نور. بنابراين ما انتظار نداريم که سياهچالهها را از طريق نور آنها ببينيم، اما شايد به نوعی بتوانيم صدای آنها را بشنويم. البته اگر بتوانيم لرزش زمينه خود فضا-زمان را دريافت کنيم.
طی چندين سال اخير، "جانا" و همکارانش تلاش داشته اند تا صدای سياهچالهها را در حال گردش به دور هم رديابی کنند. اين محاسبات، هوش از سر میبرند. تصوير کردن مدل آنچه که بين دو سوژه غولپيکر اتفاق میافتد، طوفانی در دريای فضا-زمان ايجاد میکند که رياضياتی واقعی و عمليات سوپر کامپيوتری را میطلبد.
اين مدار يک سياهچاله کوچک به دور يک سياهچاله بزرگتر است و دقيقاً صدای ضربه زدن به طبل را دارد که اين طبل همان فضا-زمان است.
واقعاً صدايش مثل در زدن است. شروع به رسيدن به بسامدهای بالاتر میکند و سرعتش هم بيشتر میشود تا اينکه به درون سياهچاله بزرگ میافتد و از گلوی آن پايين میرود و بعد هر دو ،حلقههايی ايجاد میکنند و در آخر ، يک سياهچاله میشوند و يک دفعه هم ....، تمام میشود. از آنجا که سياهچالهها، فضا و زمان را بيش از حد به هم میزنند، مدار يک سياهچاله به دور ديگری هيچ شباهتی به مدار زمين به دور خورشيد ندارد.
يک مدار میتواند به دور يک سياهچاله تشکيل بشود و همينطور که میچرخد ، يک حلقه کامل را پيش از اينکه دوباره از آن مدار خارج بشود، ايجاد کند. بنابراين ، به جای اينکه يک بيضی به وجود بياورد سه برگ شبدر را در سِير خودش ايجاد میکند. ،اين طرح برگ شبدر مرتباً از طرح قبلی خارج میشود.
"جانا" شوکه شده بود. زيرا اين تصوير از چگونگی گردش دو تا از سنگينترين اجرام در جهان به دور يکديگر شبيهسازی ترسناکی از روش سبکترين سوژهها به دور يکديگر را داشت.
پروتونها و الکترونهای ريز درون يک اتم!
ما میتوانيم يک نوع اتم کلاسيک را از روی يک سياهچاله بزرگ، بعنوان هسته با يک سياهچاله سبک که حکم الکترون آن را دارد و با هم ، اينها به شکل يک اتم واقعی عمل میکنند.
چگونه يک جرم با وزنی بینهايت سنگين عملکردی همچون جرم ذرات اتمی با وزنی بینهايت سبک را دارد؟
ما وقتی درباره سوژههای عادی يا حتی خود مردم حرف میزنيم، هيچکدام دقيقاً مثل هم نيستند. مثلاً شما میتوانيد سعی کنيد مرا تکثير کنيد، اما کپیهای مختلف من .دقيقاً شبيه به هم نخواهند بود. با چنين درکی
مردم و سوژههای عادی مثل اجزای بنيادين عمل نمیکنند. آنها قابل تميز دادن از هم هستند. اما سياهچاله ها کاملاً متفاوتند.
سياهچالهها مثل ذرات بنيادين عمل میکنند و اين بسيار غير منتظره است. چون اينها موضوعات عظيم مايکروسکوپيک هستند.
در حال حاضر ، اين ايده تنها يک ايده هيجان بر انگيز است، اما ظرف 5 سال ، گيرندههای فوق حساس بايد قادر به رديابی امواج فضا که به وسيله دو سياهچاله در گردش به دور يکديگر ايجاد شده است، باشند و آنها به ما خواهند گفت که آيا واقعاً مثل ذرات ريز اتم عمل میکنند يا نه اما اين ارتباط بين بزرگترين و کوچکترين از هم اکنون نزاعی را بين .دو فيزيکدان برجسته ايجاد کرده است.
يکی از آنها ،"استيون هاکينگ" و ديگری که زندگيش را به عنوان يک لولهکش در "برانکس" جنوبی آغاز کرد و حالا از سياهچالهها برای توسعه انقلابیترين ايده در فيزيک
از زمان حيات "البرت اينشتاين" تا کنون بهره میبرد. ايدهای که کاملاً حقيقت را واژگون میکند.
سياهچالهها عظيمترين اجرام در جهانند. بعضب از آنها وزنب به اندازه يک بيليون بار بيش از خورشيد ما دارند اما هيچکس واقعا نمیداند آنها حقيقتا چقدر بزرگند! همه اين جرم میتواند در فضايی کوچکتر از يک اتم جا بگيرد و اين همانجاست که فيزيک از خط خارج میشود!
تئوری نسبيت کلی " آلبرت اينشتاين " جاذبه را به خوبی توصيف کرده است، اما اين تئوری تنها برای اجرام بسيار بزرگ عمل میکند، نه برای بلوکهای بسيار کوچکی مثل اتمها.
ما دانش بسيار زيادی از زمان "اينشتاين" به بعد به دست آورده ايم، اما جاذبه هميشه نسبت به هر چيز ديگری در طبيعت از درک ما خارج بوده.
ماده در يک طرف است و جاذبه در طرف ديگر و آرزوی عظيمی از جمع کردن اين دو در کنار هم وجود دارد. آرزويی از درک آنها به عنوان يک قانون فيزيک .
اولين قدم در، الحاق فيزيکی جرم بسيار بزرگ و بسيار کوچک در 1974 و حاصل تراوشات ذهن "استيون هاکينگ" بود.
تئوري بسيار کوچک ،"مکانيک کوانتوم" میگويد که فضا بايد مملو از ذرات و ضد ذرات باشد که جفت جفت به ظهور میرسند و بعد هم يکديگر را در ثانيهای بعد نابود میکنند. اين ذرات برای مدتی کوتاه وجود دارند و به عنوان بخشی از واقعيت به شمار نمیآيند.
فيزيکدانها ، آنها را ذرات مجازی مینامند. اما "هاوکينگ" دريافت، که يک مکان خاص در جهان وجود دارد که در آن ، اين ذرات ، میتوانند به واقعيت بپيوندند. در اطراف يک سياهچاله، خطی نامرئی در فضا وجود دارد موسوم به افق رخداد (Event Horizon) ،خارج از اين خط جاذبه چاه ضعيفتر از آن است که نور را به دام بيندازد. اما در درون آن ، هيچ چيز نمیتواند. کشش آن را دفع کند. اگر يک جفت ماده ذره ای، درست در خارج از "افق رخداد" فرم بگيرند، یکی از اين جفتها ممکن است از اين نقطه عبور کند و پيش از ترکيب دوباره ، ديگر باز نگردد و به درون سياهچاله سقوط کند و جفت خود را برای فرار از تشعشع واقعی رها کند.
"تشعشع هاوكينگ"
اگر "هاوكينگ" درست بگويد، سياهچالهها در واقع نبايد سياه باشند، بايد بدرخشند. آنهم در حدی خيره کننده هيچکس تا کنون تشعشع "هاوكينگ" را در مسير يک سياهچاله به دام نينداخته است. در حقيقت بسيار نادر است و سياهچالهها بسيار دور از دسترسند و اين هم احتمالاً هرگز ممکن نخواهد شد.
اما "جف استاينهار" معتقد است که راهی را براي آزمايش تئوری "هاوکينگ" يافته است و با اين کار، موجی از شوک را به سوی دنيای فيزيک روانه کرد. او تنها انسان روی زمين است که يک سياهچاله را از نزديک ديده است. در حقيقت ، او آموخته است که چگونه يک سياهچاله توليد کند. سياهچاله من اصلاً خطرناک نيست يک سياهچاله صوتيست که میتواند تنها امواج صوتی را ببلعد، فقط از 100.000 اتم ساخته شده که ماده بسيار اندکيست و من مطمئنم که همسايههای من عاشق اين هستند که من يک سياهچاله صوتی به دور آپارتمانم بکشم، ولی اين اتفاق نخواهد افتاد.
در اوقاتی که او در زيرزمین، دپارتمان فيزيک "تکنين" در اسرائيل نباشد، در طبقه بالا و در آزمايشگاهش است. دستور العمل "جف استاين هار" درباره ساخت يک سياهچاله صوتی با اندازه کوچکی از اتم "روبيديُم" شروع میشود که تا 459- درجه فارنهايت سرد میشود.
در حال کار با اين اتمهای بسيار سرد به يک پديده ای برخوردم. وقتی که اتمها در واقع سريعتر از سرعت صوت غوطه میخورند، امواج صوتی که بر خلاف اين غوطه وری در حرکتند، نمیتوانند جلوتر بروند و اين يک مقايسه با سياهچاله واقعيست که در آن امواج نور نمیتوانند از جاذبه پر قدرت آن فرار کنند. با وجود آنکه اين سياهچاله تنها قادر به، به دام انداختن صداست و نه نور، اما همان قوانين مکانيک کوانتوم درباره آن هم صدق میکند. به همان صورتی که در اقوام کيهانیشان هم صادق است.
اگر تئوري "هاوکينگ" درباره سياهچالهها درست باشد، "جف" بايد قادر به رديابی فرار امواج ريز صوتی باشد، بايد يک جفت موج صوتی وجود داشته باشد.
يکی در راست و يکی در سمت چپ .
بر اساس فيزيک کوانتوم به صورت ناگهانی خلق میشوند.
.اين شکل تجسمي "اشعه هاوکينگ" است. "جف" هنوز نتوانسته اين اشعه ديرپا را به دام اندازد. اما معتقد است که ظرف يک سال وقتی که بتواند تجربه اش را اصلاح کند. اين اتفاق خواهد افتاد هيچکس به اندازه لئونارد ساسکيند"، منتظر چنين خبري نبوده". او بيش از 30 سال اخير را در انديشه "اشعه هاوگينگ" سپری کرده است و عميقاً در مفهوم آن سردرگم است. امروز، او يکی از سردمداران فيزيک تئوريک جهان است. اما کار او اينگونه آغاز نشد.
.من در 16 سالگی، يک لولهکش بودم. تعمير توالت و فاضلاب و چيزهای ديگر، ساختمانهای مراجعه کنندگانم در "برانکس جنوبی" کاری نبود که میخواستم برای همه عمرم انجام بدهم. من هر بار که يک مقايسه درباره فيزيک انجام میدهم هميشه به نظر میرسد که يک ربطی به لولهکشی دارد. مقايسهای که من بارها و بارها، در زمينه سياهچالهها انجام داده ام. مثل پايين رفتن آب از لوله است.
کشف "تئوری ريسمان" بسيار با لوله در رابطه است. به طوريکه حتی بعضيها میگويند. اين بايد "ساسکيند لولهکش" باشد. شيفتگی "لئوناردو ساسکيند" درباره سياهچالهها از 30 سال پيش شروع شد.
وقتی که او در حال گوش کردن به گفتههای "استيون هاکينگ" بود، کلامی که عکسالعملی شديد را در پی داشت .
من اولين بار سخنرانی "استيون هاوکينگ" را در "سن فرانسيسکو" شنيدم که در آن ادعای فوق العادهای را مطرح میکرد. درباره اينکه سياهچالهها قوانين بنيادين فيزيک را نقض میکنند، موسوم به اطلاعات حفاظتی هفت سال پس از کار موشکافانه در زمينه "تشعشع سياهچاله" هاوکينگ، به يک نتيجه منطقی رسيد.
به ازای هر يک اونس ماده که سياهچاله به هسته خود جذب میکند. مقدار هم اندازه ای از انرژی را از "افق رخداد" (event horizon) ساتع میکند. اما از آنجا که هيچ ربط فيزيکی بين مرکز سياهچاله و "افق رخداد" وجود ندارد. اين دو روند قادر به مبادله هيچ اطلاعاتی نيستند و اين يک مشکلی از نقطه نظر بنياد فيزيک بود
اصل بنيادين فيزيک میگويد که شما نمیتوانيد اطلاعات را نداشته باشيد.
بگذاريد برايتان يک مثال بزنم:
فرض کنيد که يک سينک آب داريم. حالا فرض کنيد که پيامی را به اين سينک آب به شکل کُد مورس ارسال میکنيم. با ريختن چند قطره جوهر قرمز رنگ "دريپ،دريپ،دريپ،دراپ،دريپ" ، میبينيد که اين جوهر قرمز ،میچرخد اما اگر چند ساعتي صبر کنيد، میبينيد که اين جوهر سرخ رنگ، در همه آب منتشر میشود. شايد بگوييد، اوه خدای من، اطلاعاتی که من دادم همه از بين رفته، ديگر هيچکس نمیتواند آن را بازخوانی کند، اما در اعماق اصل بنيادين فيزيک، اينطور نيست.
اطلاعات شما همانجا هستند. اگر میتوانستيد تک تک مولکولها را تماشا کنيد، میتوانستيد آن پيام را دوباره سازی کنيد. شايد برای بشر بینهايت کار سختی باشد که همه اين تصورات را دوبارهسازی و دنبال کند اما فيزيک میگويد که اين اطلاعات موجودند.
اما "استيون هاوکينگ" مدعی بود که نقاط به خصوصی در جهان هستند که در آنها اين قانون میتواند شکسته شود. چه اتفاقی میافتد وقتی که اطلاعات در سياهچاله فرو میرود؟
پاسخ اين سوال ، طبق گفته "استيون" اين هست که ، از لوله پايين میرود و کاملاً از جهان ما محو میشود. اين بزرگترين نقضِ مهمترين قوانين بنيادين فيزيک بود و من شخصاً به شدت شوکه شدم. اگر آنچه که "هاوکينگ" مدعی آن بود درست بوده باشد، به معنای آن خواهد بود که بخش عمده فيزيک مدرن به شدت ناقص باشد. سياهچالهها زندگيشان را وقف بلعيدن ستارها کرده و هيچ رد پايی هم از اينکه چه کرده اند بر جا نمیگذارند. هيچ چيز ديگری در جهان اينچنين عمل نمیکند.
انفجار آتشين يک بمب اتمی، شايد همه چيز را از درون تبخير کند. اما همه آن اطلاعات همچنان در اين جهان باقيست. هر قدر هم که درهم ريخته باشد، اما سياهچاله ها بر اساس نظر "هاوکينگ" اطلاعات را در هم نمیکنند بلکه آنها را کاملاً نابود میکنند.
سال 1981 بود و من از همان زمان درگير اين ماجرا هستم. نمیتوانستم خودم را از سوالات پيرامون سياهچالهها رها کنم. اين بحث به زودی بين اين دو مرد بالا گرفت. تمامی عالم فيزيک را هم درگير خودش کرد. .اين بازي بيش حد برنده شدن و حقوق او بود.
اين موضوع درک ما را از جهان تحت تاثير قرار میدهد. ممکن است 100 ميليون سياهچاله .در سرتاسر راه شيری گسترده شده باشد. هر چيزی که بيش از حد به اين بقايای ستارههای از بين رفته نزديک شود با ميدان جاذبه ای فشرده به درون کشيده میشود. ولی واقعاً چه اتفاقی برای جرمهايی که به درون اين سياهچاله میافتند رخ میدهد؟
آيا به همين سادگی از پهنه هستی محو میشوند؟ يا اينکه سياهچاله آنها را حفظ میکند؟
اينها مرزهای جنگ سياهچاله اند. نبردی بی بازگشت که برای مردانی که آن را شروع کردند هرگز قابل تصور نبود. اين نبرديست بين دو ذهن غولپيکر.
در يک سو ، فيزيکدان مشهور "استيون هاکينگ" و در سوی ديگر ،"لئونارد ساسکيند" يکی از خالقان "تئوری ريسمان، شاخه ای دشوار از فيزيک.
"استيون هاکينگ" میگويد که سياهچالهها هر چه را که میبلعند، نابود میکنند. بی هيچ رد پايی.
"لئونارد ساسکيند" به شدت مخالف است. اما طی 10 سال او با هر چيزی که در نظريه "هاکينگ" غلط به نظر میرسيد کشمکش داشت. از اينکه سياهچالهها هر چه را که میبلعند، نابود میکنند.
به نظر امکانپذير میرسيد که به شکلی ، هر آنچه که به درون سياهچاله بيفتد به "تشعشع هاکينگ" بستگی داشته باشد که از دور دستها میرسد. از جايی که ذرات به درون ريخته میشدند. اما بعد ، او شروع به نگاه به قضيه از زاويهای ديگر کرد. آن را پارادوکس مرگ و زندگی میناميم.
اين يک تجربه فکری کيهانی است که در آن فضانوردی به نام "آليس" و دوستش "باب" و يک سياهچاله در آن شرکت دارند. "باب" با فضاپيما به دور سياهچاله میچرخد و "آليس" تصميم میگيرد به درون آن بپرد.
"باب" چه میبيند؟ و "آليس" چه میبيند؟
"باب" میبيند که "آليس" به داخل سياهچاله میافتد. به افق نزديک و نزديکتر میشود اما سرعتش کم میشود. به دليل اينکه جاذبه سياهچاله کاملاً فضا و زمان را در نزديکي "افق رخداد"، نابود میکند.
تئوري نسبيت جامع "اينشتاين" میگويد که "باب" شاهد است که "آليس" حرکتش کندتر و کندتر میشود تا اينکه کاملاً میايستد. "بنابراين از نقطه نظر "باب" ، :آليس" کاملاً بیحرکت میشود.
با لبخندی روی صورتش و اين پايان داستان است. "آليس" تا ابد به اين فرو افتادن ادامه میدهد. اما از طرف ديگر "آليس" توصيفی کاملاً متفاوت از آنچه که اتفاق میافتد دارد. او کاملاً در افق سقوط میکند هيچ درد و حس برخورد به جايی هم ندارد. فقط وقتی به درون آن نزديک میشود، ديگر راحت نيست و در اين زمان، او بيشتر و بيشتر به هم پيچيده میشود.
من نمیخواهم توضيح بدهم که چه اتفاقی برايش میافتد. خيلي دلنشين نيست.
اين دو توصيف از يک اتفاق مشابه به نظر غريب میرسند. در يکی از آنها ، "آليس" در نقطه "افق رخداد" اسير میشود و در ديگری، او از آن عبور میکند.
در يک توصيف، او میميرد. در ديگری، او در زمان متوقف شده اما زنده است.
اما بعد ،"لئونارد ساسکيند" ناگهان متوجه شد که چطور میتوان اين پارادوکس را حل کرد و برنده اين نبرد شد.
لئونارد: من به اين فکر افتادم که بعضی از ايده هايی که منجر به ايجاد "تئوری ريسمان" شد میتواند اين مسئله يا اين پارادوکس را حل کند.
يک راه فکر کردن درباره "تئوري ريسمان" اين هست که ذرات اوليه بيش از آن چيزی هستند که به چشم بيايند.
اين ملخ هواپيما را میبينيد؟ اين ملخ ، وقتی بسيار بسيار مداوم میچرخد. ،تنها چيزی که شما میتوانيد ببينيد، دماغه مرکزيست. ديگر چيزی بيش از يک جزء ساده نيست، اما اگر يک دوربين بسيار پرسرعت داشته باشيد که بتواند در حال چرخش، آن را بگيرد، متوجه میشويد که بيش از آنچه که شما ديده ايد در آن وجود داشته.
تيغههايی در کار هست و اين تيغهها باعث میشوند که به نظر بزرگتر هم برسد. در "تئوری ريسمان" يک جزء ابتدايی ، لرزشهايی از پی لرزشهای ديگر دارد. اينطور است که اين ملخ در انتهای تيغههايش، ملخهای ديگری دارد و آن ملخها هم ، ملخهای ديگری را روی ملخهای خودشان دارند و اين روند تا به ابد ادامه دارد. در حاليکه هر ملخ، تندتر از قبلی میچرخد و همينطور که با دوربين پر سرعت آن را میگيريد، میبينيد که ساختارهای بيشتر و بيشتری شکار میشوند و به نظر میرسد که ذره بزرگتر میشود و تا بینهايت گسترده میشود تا اينکه همه جهان را پر کند.
"لئونارد" متوجه شد که سياهچاله مثل يک دوربين فوق سرعت است. به نظر میرسد که سرعت سوژهها را
در حال نزديک شدن به "افق رخداد"، کم میکند. حال زمان يک تجربه ذهنی ديگر است.
سياهچاله ،"باب"، و "اليس"، برگشته اند. اما اين بار "اليس" يک هواپيما دارد که با نيروي ملخ کار میکند. برای "اليس" چيز زيادي تغيير نکرده است . درون کابين نشسته و درست بر فراز "افق رخداد" در پرواز است. در تمام مدت، فقط نوک دماغه ملخ را میبيند و دچار همان سرنوشت شوم در قلب سياهچاله میشود. فقط اين بار در معيت خردههای هواپيماست.
نقطه نظر "باب" اما بسيار متفاوت است. او ابتدا ، اولين ملخ را مشاهده میکند، اما بعد، وقتی جلوتر میرود و سرعتش کمتر میشود، ملخهای ديگری را که وارد تصوير میشوند، میبيند. به نوعی تک به تک و تاثير آن برای تمامی ملخ بزرگ شدن و بزرگ شدن و رشد کردن و به اندازه پوشش دادن تمامی افق است. اين دو نقطه نظر، ديگر تلفيق شدنی نيستند. اليس يا در مرکز سياهچاله مچاله شده يا اينکه مثل لکهای در همه افق گسترده شده .
"لئونارد" براي اين روش ديدن ، يک نام برگزيده است: اصل سه بُعدی (holographic principle).
به اين فکر افتادم که اين بد جوری شبيه به يک هولوگرم (تصوير سه بعدی) است.
"آليس" در مرکز قرار گرفته و من اگر نه به افق، بلکه به سطح يا به فيلم نگاه کنم، تنها چيزی که ديده میشود يک به هم ريختگی کامل است. و به نوعی آنها نشان دهنده يک چيز هستند .
ايده "لئونارد" درباره اينکه "افق رخداد" در سياهچاله دو بُعد از سوژه سه بعدی مرکزيست، مشکل گم شدن اطلاعات را حل میکند. هر چيزی که به درون يک سياهچاله سقوط میکند، ردِّ خود را در توده مرکزی و هولوگرم لرزان در افق رخداد، به جا میگذارد. وقتی که سياهچاله "اشعه هاوکينگ" را از افق ساطع میکند، اين تشعشع، با ذراتی که به درون افتاده اند، در ارتباط است.
اطلاعات گم نشده اند.
در سال 2004 در يک کنفرانس علمي در "دوبلين" ، "هاوکينگ" شکست را پذيرفت.
سياهچالهها، اطلاعات را نابود نمیکنند.
"لئونارد ساسکيند" برنده نبرد سياهچاله شد. اما او بسيار بيش از اين را به انجام رسانده، زيرا اين تئوری فقط خاص سياهچالهها نيست. ما را وادار به تصور کردن واقعيت به شيوه ای نوين میکند.
انگار که دو توضيح متفاوت، از من و شما و هر چه که در اين اتاق هست وجود داشته باشد. يکی از آنها همان توصيف عادی واقعيت سه بُعديست و ديگری به نوعی يک تصوير هولوگرم از ديوارهای اتاق است که کاملاً بهم ريخته. اما هنوز همان است با همان اطلاعات دقيق قبلی.
اين ايده ، ديگر يک ايده محض نيست، بلکه يک اصل بنيادين فيزيک محسوب میشود که میگويد اطلاعات در يک نوع فيلم سه بعدی در لبههای جهان، ذخيره میشوند. به عبارتی ديگر فضای سه بعدی، تنها يک تعريف از حقيقت است. تعريف ديگر آن، در يک فيلم يک بعدی مسطح بيليونها سال نوری دورتر و در لبه کيهان وجود دارد. چرا اين دو واقعيتی که به نظر میرسد در همکاری با هم هستند؟
به نظر بزرگترين پازل فيزيکی هستند که نيازمند حل شدنند؟
يکی از بزرگترين چالشها که از کل اين ماجرا ناشی میشود، درک ماهيت فضاست.
چرا فضا سه بُعديست؟ در حاليکه همه اطلاعات ذخيره شده در اين فضا به صورت يک هولوگرم دو بُعدی ذخيره شده؟
سياهچاله، اين کنکاش را ايجاد میکند و واقعاً هم به آن دامن میزند. چون عملاً آنجا مکانيست که در آن فضای عادی ديگر وجود ندارد. بنابراين ، اگر از من درباره اينکه ،فضا چطور ايجاد شده بپرسند، ناچارم فقط بگويم داريم درباره اش فکر میکنيم. ما هنوز نمیتوانيم بفهميمش.
سياهچاله ها تقريباً يک قرن است که مرکز توجهند. فکر میکرديم که آنها ماشين زمانند يا ميان بُرهايی به جهانهای موازيند يا هيولاهايی که يک روزی زمين را میخورند.
البته هر کدام از اين ايده ها ممکن است يک روزی درست از آب در بيايند، اما در اينجا و در اين لحظه سياهچالهها تاثير ژرفی روی من و شما دارند. سطح هولوگرف چشمک زن آنها به نظر میرسد که به ما میگويد: هر چيزی که ما فکر میکنيم اينجا هست، آنجا در لبه جهان اسرار آميزمان هم منعکس است.